شنبه گذشته

ساخت وبلاگ
شنبه گذشته نیلوبلاگ نوبت من بود که ماشين بيارم، حوالي ظهر ديدم همکارام زنگ مي زنند که زودتر بريم بهتره، گفتم برف چندان جدي نيست، تازه عصر هوا گرم تر ميشه و برف اب خبر نداشتم! علي ايحاله ساعت سه گفتم بريم که ديدم دو نفر گفتند ما نمي اييم، نفر سوم هم گفت من کار دارم! من هم گفتم تنهايي ماشين ببرم؟ خب به يکي از همکاران که مسيرش نزديک مترو بود و داشت ميرفت گفتم من رو هم برسون، از سر کردستان تا نرسيده به سئول که در شرايط معمولي 4-3 دقيقه طول ميکشه، يک ساعت تو ترافيک مونديم، زنگ زدم به خانومم و گفتم من بهتره برگردم اداره جاتون خالي برگشتم اداره، شبکه نمايش هم پدرخوانده داشت، يه خورده ديدم، يه خورده چرت زدم تا فردا صبحش که شنيدم چه اتفاقهايي افتاده حتما بهتر از من ميدونيد پس تکرارش لطفي نداره تازه من خودم رو در شرايط محروميت و روزه از خبر نگه ميدارم، چون ميدونم خبر بد هميشه تو حلقم فرو ميره، پس چرا من دنبالش بدوم!!! هرچي هم بگم دور من رو خط بکشيد و علاقه يي ندارم سير تا پياز جريانهاي مختلف رو تا نگن ول نميکنند. با شناختي که از افراد پيدا کردم ميدونم کي طرف کدوم جريانه لذا دستم مي اد که خبر به کدوم سمت ميل و انحراف پيدا کرده، علي ايحاله روز يکشنبه که ميرفتم کرج ديدم تو خيابون اصلي جمع شدن،‌ با هزار ترس و لرز سعي کردم از يه کوچه يي راه پيدا کنم به خونه، تير فلزي چراغ برق رو انداخته بودن وسط خيابون، بسختي از کنارش و از روي شيشه خورده ها و سنگها راهي يافته و رفتم خونه. فرداش هم خودمون رو با وسايل عمومي رسونديم اداره يک شنبه ش هم وقت مشاوره داشتم، به مشاور ميگم حالم بده، نگران اينده کشورم هستم، اينده دخترم، ميگه کشور دوره‌هاي سخت تر رو سپري کرده! ميگم هيچ تضميني نيست که هميشه کشور سرسلامت بدر ببره بغضم ترکيد، از خودم تعجب کردم، چيزايي رو گفت که به لحاظ تئوري ميدونم، با همه اينها قدري تسلي بود، رفتم خونه دخترم ميگه اگه تو فوت کني چي ميشه؟ ميگم اگه خوب فوووت کنم شمع ها خاموش ميشه. اما ول کن نيست. ميگم اگه فوت کنم بعيد نيست که پاتو بکني تو دماغم که يالا پاشو. مي خنده ولي مي فهمم نگرانه. يه جورايي اچ مز شدم! هنگ کردم بطور کامل، احساس خستگي مزمن کتاب اردوگاه اطفال رو تموم کردم. روايتي بخشي از دوران اسارت 23 نفر در اردوگاه رمادي و اردوگاه اطفال تا سال 63 ، ديشب هم خواب ديدم اسيرم!!! درضمن بعنوان يه ادم بي کار که همه ش کتاب ميخونه ازم تجليل شد!!! باقي بقايتان زت زياد کنجکاوي!...
ما را در سایت کنجکاوي! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : konjkavia بازدید : 126 تاريخ : سه شنبه 5 آذر 1398 ساعت: 6:31