رويا 981024

ساخت وبلاگ

دخترم صبح زود موقع بيرون اومدن، بيدار شده و يادآوري کرده که خوابت رو بنويسي! چون اگه ننويسم، حتما يادم ميره فرصت نيست الان براي خودم تحليل ش کنم، بماند که ده روزي هست که قفسه سينه‌م سنگين شده قبلش بگم خيلي پرت و پلاست داشتم از پارکينگ بيرون مي اومدم، صداي دزدگير ماشين همسايه بود، يا روشن شدن چراغي، فقط حس کردم همسايه طبقه اولي مي‌خواد با من بياد تهران، خب با دست اشاره کردم که سريع بياد پايين، از درب پارکينگ که بيرون اومدم، رسيد و سوار شد و گفت تا صداي استارت رو شنيده خواسته که به هم بگه که مي خواد بياد و خودش رو برسونه (بماند که اين همسايه آپارتمانش رو به حياط نيست!) راه افتاده يا هرچي همينقدر يادم مونده که ديدم جلوي يه خونه ويلايي هستيم، قديمي (به سبک خونه دايي مادرم- براي 4 تا 5 دهه پيش، دو طبقه، نماي اجري که هنوز نازک کاري روي نما انجام نشده با افتاب زرد کمرنگي (که روي نما اجر حسي از افسردگي و کهنگي مي‌دهد)  در اين اثنا متوجه مي‌شود چرخ‌هاي خودرو رو بردند؟ امروز که نوبت منه برم دنبال همکارانم، چه کار کنم؟

(زحمت کشيدم از صبح همين يک پاراگراف رو نوشتم)

روياي قبلي

ميروم نونوايي، شلوغ، صف تکي مي ايستم نوبتم که ميرسه مي بينم صف چندتايي تموم شده، نون خوبي که نه سوخته ست و نه خمير بهم ميده، ازش خواهش ميکنم بهم دو تا نون بده (همون موقع يا بعد در بيداري ياد خوابهايي مي افتم که در اون نونوايي بوده - مثلا يه خوابي که نزديک مسجد سنگي خيابان طبرسي مي بينم کلي نونوايي هستند با کلي نون، اما مشتري نداره؟ يا خوابي که ميبينم يه نوانوايي نونش تموم شده اما داره شروع ميکنه به پخت نون) بعد با دوتا نون ميرم به سمتي گويا خونه ست، دوتا  دختر دوقولو مي بينم با لباس/مانتو قرمز، حسي بهم ميگه که دخترمه، اما دخترم که در اين سن نيست؟! از دخترها عبور ميکنم، دخترها يکي ميشوند!! خودروي نزديک ميشه (پيکان احتمالا) راننده نسبتا عصبي سراغ ميگيره که دختري نديدي؟ اشاره به مستقيم ميکنم، قبلا ديدم که دخترها به سمت چپ رفتند، دخترها رو مي بينم، نميدونم اونجا کوي کارمندان مشهده، يا محله‌يي در کرج، بهشون ميگم ميدونم کجا، همونجايي که تريلي پارک کرده؟ منطقه برام خيلي اشناست، گويي مشخصات و نقشه و فضاي چند محل در هم ادغام شده

روياي قبلي

خواب مي بينم شبي در يک کوچه ايستاديم با دخترم،‌ يه رديف ساختمان جلومونه ، به دخترم مي گم وقتي از لابلاي درختها نور ستاره‌يي قطع شد بدون که يه راکون (سنجاب البته دمش پهن شبيه سگ ابي) عبور کرده، ميتوني جلوتر رو با راکت بزني تا بتوني بگيريشون . (اندازه غير واقعيه، اخه دست مگه مي رسه به بالاي سقف ساختمون ها !) در پلان بعدي اونطرف رودخونه که فضاي برفي و سرد داره (نزديک به قطب شمال) عقابي مي شينه، با سري سفيد به دخترم مي گويم با سنگ ها ي ريز بزنيمش بلند شه، بلند بشه ميره ماهي مي گيره دوباره سنگ مي زنيم اونوقت ماهي ها رو مي اندازه زمين! (يه چيزي شبيه يه قسمت از کارتون سنباد) از کلبه پشت سر عقاب مردي ظاهر ميشه که هم قد عقابه، بغلش مي کنه

حس ميکنم در مرز جنونم احيانا اگه سر سلامت از اين دوره به در بردم، دوست دارم بخونم، يادم بياد چه دوره سختي بوده! قدر عافيت رو بدونم

کنجکاوي!...
ما را در سایت کنجکاوي! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : konjkavia بازدید : 106 تاريخ : دوشنبه 19 اسفند 1398 ساعت: 3:32