رويا 981025

ساخت وبلاگ
اسباب کشي کرديم،‌ گويا رفتيم تهران، طبقه دوم يه خونه صاحب خونه مرد جوان قوي هيکلي ست که خيلي با محبت نشون ميده، همسر و دخترم خيلي به سمتش کشيده مي شوند احساس ميکنم که ديگه من براشون مهم نيستند يا تلخ تر بيدار مي شوم‌ دوباره که مي خوابم ميبينم به ساختمان‌هاي بلندي نقل مکان کردم،‌ فضا نسبتا تيره ست، يک بسته کاغذ آ4 کلاسور همراهمه، با خودم مي گم فاصله پنجره تا ديوار نما رو کاغذ سفيد بچسبونم بهتره، تميز و روشن (پنجره درون ديوار فرو رفته، پنجره هم سطح ديوار نيست) مي بينم کسي شروع کرده به چسباندن الوار و روکش ‌هاي چوبي براق و زيبا توي راهرو همان مجمتع - شهرکي، پدر و مادر و خواهر افشين رو مي بينم، احساس ميکنم خواهرش خيلي ريز جثه تر شده، تعجب مي کنم و بيدار ميشوم ساعت 2 صبحه! کنجکاوي!...
ما را در سایت کنجکاوي! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : konjkavia بازدید : 120 تاريخ : دوشنبه 19 اسفند 1398 ساعت: 3:32